ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی | ||||
آخرین مطالب |
در شهری پسر ک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلی اش مجبوربود به روستاهای اطراف برود ودستفروشی کند ؛از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواندپولی به دست آورد . روزی متوجه شد که فقط یک اسکناس 500 تومانیبرایش باقی مانده است واین در حالی بود که شدیدا احساس گرسنگی می کرد . تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضاکند .به طوراتفاقیدر خانه ای را زد و دختر جوانی در را باز کرد و برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. بقیه در ادامه مطلب
پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت : (( چقدر باید بپردازم ؟)) دختر پاسخ داد : ((چیزی نباید بپردازی ، مادرمان به ما آموخته استکه نیکی ما نباید پاسخی داشته باشد !)) پسرک گفت : پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم . سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد . پزشک روستا از درمان بیماری اش اظهار ناتوانی کرد و او را برای ادامه درمان به شهر فرستاد. فرد دکتری جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد . هنگامی که متوجه شدبیمارش از چه روستایی به آنجا آمده ، برقعجیبی در چشمانش درخشید . بلافاسله بلند شد و بهسرعت به سمت اتاق بیمار حرکت کرد . لباس پزشکی اش را به تن کرد و برای دیدنمریضش وارداتاق شد . درنخستین نگاه ، اورا شناخت .سپس به اتاق مشاوره باز گشت تا هر چه زودت ر براینجات جان بیمارش اقدام کند . از آن روز به بعد زن را مورد توجهات ویژه خود قرار داد وسر انجام پساز یک بلاش طولانی بر ضد بیماری ، پیروزی از آن دکتر شد.آخرین روز، هزینه دمان زن جهت تاییدنزد پزشک برده شد ؛ گوشه صورتحساب چیزی نوشت . آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسالکرد.زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت و مطمئن بود که باید همه عمر رابدهکار باشد . سرانجام پاکت را باز کرد . چیزیتوجهش را چلب نمود . چند کلمه ای روی قبضنوشته شده بود و آهسته آن را خواند ؛ ((بهای این صورتحساب قبلا با یک لیوان شیر پرداختشده است )) تو نیکی میکن و در درجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز برچسبها: دخترداستان کوتاهداستانداستانکداستان آموزندهپسر روستاییفقرپزشکمریضشیر [ جمعه 93/7/4 ] [ 9:41 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
|
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 10 بازدید دیروز : 102 کل بازدید : 1689890 کل یادداشتها ها : 828 |